گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر



کسان که تلخی زهر طلب نمی‌دانند

ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال

تو را که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست

مرا که می‌طلبم خود چگونه باشد حال؟

شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی

به دور لاله به کف برنهاده به، زیغال


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت

که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم

بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم

براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم

بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم

وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم

بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم

بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم

بگفت، کارشناسان بما بسی خندند

اگر که گوش به پند تو حیله‌ساز کنیم

ز توشه‌ای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم

بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم

رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن

نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم

خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند

که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم

بلای راه تو بس دیده‌ایم، به که دگر

نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم

دگر بکار نیاید گلیم کوته ما

اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم

خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم

بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم

حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما

حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

فتاد طائری از لانه و ز درد تپید

بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است

بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا

ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است

کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست

که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است

ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت

که مادری و پرستاری و نگهبانی است

اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است

نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است

ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست

که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است

شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک

پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است

گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما

برای فرصت صیاد نیز، پایانی است

فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است

گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است

چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم

برای طائر آزاد، جای جولانی است

زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت

هماره بهر توانا، فراخ میدانی است

همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است

بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است

نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی

که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است

مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر

خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است

ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است

همین بس است که او را سری و سامانی است

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد

زمانه را سند و دفتری و دیوانی است

کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم

که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است

هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد

بهای خار و خس آشیان ویرانی است

چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است

بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است

ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم

گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است

چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را

جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است

درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست

چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست

در آن وجود که دل مرده، مرده است روان

بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت

برای مرد کمال و برای زن نقصان

زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی

که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان

زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع

نمیشناخت کس این راه تیره را پایان

چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود

نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان

فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود

فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان

اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ

بزرگ بوده پرستار خردی ایشان

بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت

سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان

چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه

شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان

حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر

نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان

وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست

یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان

چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم

دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان

بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر

امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان

همیشه دختر امروز، مادر فرداست

ز مادرست میسر، بزرگی پسران

اگر رفوی ن نکو نبود، نداشت

بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان

توان و توش ره مرد چیست، یاری زن

حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان

زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود

طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان

بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق

بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان

ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش

بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان

سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد

گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان

چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا

که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان

به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش

متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان

زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید

فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان

کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد

نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان

هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک

تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان

خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن

هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان

بساط اهرمن خودپرستی و سستی

گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان

همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی

که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان

برای جسم، خریدیم زیور پندار

برای روح، بریدیم جامهٔ خذلان

قماش دکهٔ جان را، بعجب پوساندیم

بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان

نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد

نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان

نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی

نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان

چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم

که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران

از آن حریر که بیگانه بود نساجش

هزار بار برازنده‌تر بود خلقان

چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش

چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان

هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد

به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان

نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد

بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان

چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود

ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان

برای گردن و دست زن نکو، پروین

سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سرو خندید سحر، بر گل سرخ

که صفای تو به جز یکدم نیست

من بیک پایه بمانم صد سال

مرگ، با هستی من توام نیست

من که آزاد و خوش و سرسبزم

پشتم از بار حوادث، خم نیست

دولت آنست که جاوید بود

خانهٔ دولت تو، محکم نیست

گفت، فکر کم و بسیار مکن

سرنوشت همه کس، با هم نیست

ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم

نیست یک گل، که دمی خرم نیست

قدر این یکدم و یک لحظه بدان

تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست

چونکه گار نخواهد ماندن

گل اگر نیز نماند، غم نیست

چه غم ار همدم من نیست کسی

خوشتر از باد صبا، همدم نیست

عمر گر یک دم و گر یک نفس است

تا بکاریش توان زد، کم نیست

ما بخندیم به هستی و به مرگ

هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست

آشکار است ستمکاری دهر

زخم بس هست، ولی مرهم نیست

یک ره ار داد، دو صد راه گرفت

چه توان کرد، فلک حاتم نیست

تو هم از پای در آئی ناچار

آبت از کوثر و از زمزم نیست

باید آزاده کسی را خواندن

که گرفتار، درین عالم نیست

گل چرا خوش ننشیند، دائم

ماهتاب و چمن و شبنم نیست

یک نفس بودن و نابود شدن

در خور این غم و این ماتم نیست

هر چه خواندیم، نگشتیم آگه

درس تقدیر، به جز مبهم نیست

شمع خردی که نسیمش بکشد

شمع این پرتگه مظلم نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست

کای خودپسند، با منت این بدسری چراست

از چیره‌دستی تو، مرا صبر و تاب رفت

از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست

هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود

وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست

آسوده‌اند کارگران جمله، وقت شب

چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست

گردیدن است کار من، از ابتدای کار

آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست

فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست

این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست

زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد

شاید که بازگشت تو، این درد را دواست

با این خوشی، چرا به ستم خوی کرده‌ای

آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست

در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است

بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست

بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی

بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست

خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست

ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست

من از تو تیره‌روزترم، تنگدل مباش

بس فتنه‌ها که با تو نه و با من آشناست

لرزیده‌ام همیشه ز هر باد و هر نسیم

هرگز نگفته‌ام که سموم است یا صباست

از کوه و آفتاب، بسی لطمه خورده‌ام

بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست

همواره جود کردم و چیزی نخواستم

طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست

بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر

بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست

ز الودگی، هر آنچه رسیدست شسته‌ام

گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست

از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال

با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست

هر قطره‌ام که باد پراکنده میکند

آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست

سر گشته‌ام چو گوی، ز روزی که زاده‌ام

سرگشته دیده‌اید که او را نه سر، نه پاست

از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب

کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست

قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی

ور نه بکوهسار، بسی سنگ بی‌بهاست

گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را

آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست

آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است

سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست

چون کار هر کسی به سزاوار داده‌اند

از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست

با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم

کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست

در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک

هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست

از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست

در دست دیگریست، گر آ ب و گر آت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نخودی گفت لوبیائی را

کز چه من گردم این چنین، تو دراز

گفت، ما هر دو را بباید پخت

چاره‌ای نیست، با زمانه بساز

رمز خلقت، بما نگفت کسی

این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز

کس، بدین رزمگه ندارد راه

کس، درین پرده نیست محرم راز

بدرازی و گردی من و تو

ننهد قدر، چرخ شعبده‌باز

هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ

هر دو گردیم جفت سوز و گداز

نتوان بود با فلک گستاخ

نتوان کرد بهر گیتی ناز

سوی مخزن رویم زین مطبخ

سر این کیسه، گردد آخر باز

برویم از میان و دم نزنیم

بخروشیم، لیک بی آواز

این چه خامی است، چون در آخر کار

آتش آمد من و تو را دمساز

گر چه در زحمتیم، باز خوشیم

که بما نیز، خلق راست نیاز

دهر، بر کار کس نپردازد

هم تو، بر کار خویشتن پرداز

چون تن و پیرهن نخواهد ماند

چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز

ما کز انجام کار بی‌خبریم

چه توانیم گفتن از آغاز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت با صید قفس، مرغ چمن

که گل و میوه، خوش و تازه رس است

بگشای این قفس و بیرون آی

که نه در باغ و نه در سبزه، کس است

گفت، با شبرو گیتی چکنم

که سحر و شبانگه عسس است

ای بسا گوشه، که میدان بلاست

ای بسا دام، که در پیش و پس است

در گلستان جهان، یک گل نیست

هر کجا مینگرم، خار و خس است

همچو من، غافل و سرمست مپر

قفس، آخر نه همین یک قفس است

چرخ پست است، بلندش مشمار

اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است

کاروان است گل و لاله بباغ

سبزه‌اش اسب و صبایش جرس است

ز گرفتاری من، عبرت گیر

که سرانجام هوی و هوس است

حاصل هستی بیهودهٔ ما

آه سردی است که نامش نفس است

چشم دید این همه و گوش شنید

آنچه دیدیم و شنیدیم بس است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حون

که کار کردن بیمزد، عمر باختن است

پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی

هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است

بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن

دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است

چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن

مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است

بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل

خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است

بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد

کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است

بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند

شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است

بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن

بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است

مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم

بهر بساط که ابریشمی است، کار من است

ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست

پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد

زار بنالید و نزار اوفتاد

ناخنش از سنگ حوادث شکست

قضا و قدرش راه بست

از طمع و حمله و پیکار ماند

کارگر از کار شد و کار ماند

کودک دهقان، بسرش کوفت مشت

مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت

گربهٔ همسایه، دمش را گزید

از سگ بازار، جفاها کشید

بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت

از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت

تیره شد آن دیدهٔ آئینه‌وار

گرسنه ماند، آن شکم بیقرار

از غم کشک و کره، خوناب خورد

در عوض شیر، بسی آب خورد

دوده نمیسود به گوش و به دم

حمله نمیکرد به دیگ و به خم

حیله و تزویر، فراموش کرد

گربهٔ پیر فلکش، موش کرد

مایهٔ هستیش، ز تن رفته بود

نیروی دندان و دهن رفته بود

گربه چو رنجور و گرفتار شد

موش بد اندیش، در انبار شد

در همه جا خفت و به هر سو نشست

بند ز هر کیسه و انبان گسست

گربه چو دید آن ره و رسم تباه

پای کشان، کرد به انبار راه

گفت بخود، کاین چه در افتادنست

تا رمقی در دل و جان در تن است

زنده‌ام و موش نترسد ز من!

مرده‌ام از کاهلی خویشتن

گر چه نمی‌آیدم از دست، کار

آگهم از کارگه روزگار

گر چه مرا نیروی پیکار نیست

موش از این قصه، خبردار نیست

به که از امروز شوم کاردان

تا که به کاری بردم آسمان

گر که بینم سوی موشان بخشم

جمله بیندند ز اندیشه چشم

زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ

حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ

گربه چو آن همت و تدبیر کرد

آن شکم گرسنه را سیر کرد

بر زنخ از حیله بیفکند باد

موش بترسید و ز ترس ایستاد

جست و خراشید زمین را بدست

موش بلرزید و همانجا نشست

موشک چندی، چو بدینسان گرفت

رنج ز تن، درد ز دندان گرفت

تا نرود قوت بازوی تو

نشکند ایام، ترازوی تو

تا نربودند ز دستت عنان

جان ز تو خواهد هنر و جسم نان

روی متاب از ره تدبیر و رای

تا شودت پیر خرد، رهنمای

بر همه کاری، فلک افزار داد

پشت قوی کرد، سپس بار داد

هر که درین راه رود سر گران

پیشتر افتند ازو دیگران

تا گهری در صدف کار بود

گوهری وقت، خریدار بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دی، کودکی بدامن مادر گریست زار

کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت

طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند

آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت

اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست

کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت

امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد

مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت

دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان

آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت

من در خیال موزه، بسی اشک ریختم

این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت

جز من، میان این گل و باران کسی نبود

کو موزه‌ای بپا و کلاهی بسر نداشت

آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست

آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت

هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت

وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت

همسایگان ما بره و مرغ میخورند

کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت

بر وصله‌های پیرهنم خنده می‌کنند

دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت

خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد

از دانه‌های گوهر اشکت، خبر نداشت

از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک

چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت

این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید

رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت

بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس

گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت

طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست

شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت

نساج روزگار، درین پهن بارگاه

از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

موشکی را بمهر، مادر گفت

که بسی گیر و دار در ره ماست

سوی انبار، چشم بسته مرو

که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست

تله و دام و بند بسیار است

دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست

تله مانند خانه‌ایست نکو

دام، مانند گلشنی زیباست

ای بسا رهنما که راهزن است

ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست

زاهنین میله، گردکان مربای

که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست

هر کجا مسکنی است، کالائی است

هر کجا سفره‌ایست، نان آنجاست

تلهٔ محکمی به پشت در است

گربهٔ فربهی است، میان سراست

آنچنان رو، که غافلت نکشند

خنجر روزگار، خون پالاست

هر نشیمن، نه جای هر شخصی است

هر گذرگه، نه در خور هر پاست

اثر خون، چو در رهی بینی

پا در آن ره منه، که راه بلاست

هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ

گر ز امروز بگذرد، فرداست

وقت تاراج و دستبرد، شب است

روز، هنگام خواب و نشو و نماست

سر میفراز نزد شبرو دهر

که بسی قامت از جفاش، دوتاست

موشک آزرده گشت و گفت خموش

عقل من، بیشتر ز عقل شماست

خبرم هست ز آفت گردون

تله و دام، دیده‌ام که کجاست

از فراز و نشیب، آگاهم

میشناسم چه راه، راه خطاست

هر کسی جای خویش میداند

پند و اندرز دیگران بیجاست

این سخن گفت و شد ز لانه برون

نظری تند کرد، بر چپ و راست

دید در تلهٔ نو رنگین

گردکانی در آهنی پیداست

هیچ آگه نشد ز بی‌خردی

کاندران سهمگین حصار، چهاست

یا در آن روشنی، چه تاریکی است

یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست

بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک

چه مبارک مکان روح‌افزاست

تله گفتا، مایست در بیرون

بدرون آی، کاین سراچه تراست

اگرت زاد و توشه نیست، چه غم

زانکه این خانه، پر ز توش و نواست

جای، تا کی کنی بزیر زمین

رونق زندگی ز آب و هواست

اندرین خانه، بین رهزن نیست

هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست

نشنیدم بنا، چنین محکم

گر چه در دهر، صد هزار بناست

جای انده، درین مکان شادیست

جای نان، اندرین سرا حلواست

موش پرسید، این کمانک چیست

تله خندید، کاین کمان قضاست

اندر آی و بچشم خویش بین

کاندرین پرده‌ها، چه شعبده‌هاست

موشک از شوق جست و شد بدرون

تا که او جست، بانگ در بر خاست

بهر خوردن، چو کرد گردن کج

آهنی رفت و بر گلویش راست

رفت سودی کند، زیان طلبید

خواست بر تن فزاید، از جان کاست

کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت

گر بچاه است، دم مزن که چراست

رسم آزادگان چه میداند

تیره‌بختی که پای بند هوی ست

خویش را دردمند آز مکن

که نه هر درد را امید دواست

عزت از نفس دون مجو، پروین

کاین سیه رای، گمره و رسواست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گه احرام، روز عید قربان

سخن میگفت با خود کعبه، زینسان

که من، مرآت نور ذوالجلالم

عروس پردهٔ بزم وصالم

مرا دست خلیل الله برافراشت

خداوندم عزیز و نامور داشت

نباشد هیچ اندر خطهٔ خاک

مکانی همچو من، فرخنده و پاک

چو بزم من، بساط روشنی نیست

چو ملک من، سرای ایمنی نیست

بسی سرگشتهٔ اخلاص داریم

بسی قربانیان خاص داریم

اساس کشور ارشاد، از ماست

بنای شوق را، بنیاد از ماست

چراغ این همه پروانه، مائیم

خداوند جهان را خانه، مائیم

پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست

حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست

در اینجا، بس شهان افسر نهادند

بسی گردن فرازان، سر نهادند

بسی گوهر، ز بام آویختندم

بسی گنجینه، در پا ریختندم

بصورت، قبلهٔ آزادگانیم

بمعنی، حامی افتادگانیم

کتاب عشق را، جز یک ورق نیست

در آن هم، نکته‌ای جز نام حق نیست

مقدس همتی، کاین بارگه ساخت

مبارک نیتی، کاین کار پرداخت

درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه

خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه

«انا الحق» میزنند اینجا، در و بام

ستایش می‌کنند، اجسام و اجرام

در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند

سخن گویان معنی، بی زبانند

بلندی را، کمال از درگه ماست

پر روح‌الامین، فرش ره ماست

در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست

کسی را دست بر کس تاختن نیست

نه دام است اندرین جانب، نه صیاد

شکار آسوده است و طائر آزاد

خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت

خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت

خوش آن درزی، که زرین جامه‌ام دوخت

خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت

مرا، زین حال، بس نام‌آوریهاست

بگردون بلندم، برتریهاست

بدوخندید دل آهسته، کای دوست

ز نیکان، خود پسندیدن نه نیت

چنان رانی سخن، زین تودهٔ گل

که گوئی فارغی از کعبهٔ دل

ترا چیزی برون از آب و گل نیست

مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست

ترا گر ساخت ابراهیم آذر

مرا بفراشت دست حی داور

ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است

مرا از پرتو جان، آب و رنگ است

ترا گر گوهر و گنجینه دادند

مرا آرامگاه از سینه دادند

ترا در عیدها بوسند درگاه

مرا بازست در، هرگاه و بیگاه

ترا گر بنده‌ای بنهاد بنیاد

مرا معمار هستی، کرد آباد

ترا تاج ار ز چین و کشمر آرند

مرا تفسیری از هر دفتر آرند

ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست

مرا در هر رگ، از خون جویباریست

تو جسم تیره‌ای، ما تابناکیم

تو از خاکی و ما از جان پاکیم

ترا گر مروه‌ای هست و صفائی

مرا هم هست تدبیری و رائی

درینجا نیست شمعی جز رخ دوست

وگر هست، انعکاس چهرهٔ اوست

ترا گر دوستدارند اختر و ماه

مرا یارند عشق و حسرت و آه

ترا گر غرق در پیرایه کردند

مرا با عقل و جان، همسایه کردند

درین عزلتگه شوق، آشناهاست

درین گمگشته کشتی، ناخداهاست

بظاهر، ملک تن را پادشائیم

بمعنی، خانهٔ خاص خدائیم

درینجا رمز، رمز عشق بازی است

جز این نقشی، هر نقشی مجازی است

درین گرداب، قربانهاست ما را

بخون آلوده، پیکانهاست ما را

تو، خون کشتگان دل ندیدی

ازین دریا، به جز ساحل ندیدی

کسی کاو کعبهٔ دل پاک دارد

کجا ز آلودگیها باک دارد

چه محرابی است از دل با صفاتر

چه قندیلی است از جان روشناتر

خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد

خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد

خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی

کند در سجدگاه دل، نمازی

کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت

که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز

بدست آورد الماسی دل افروز

نهادش در میان کیسه‌ای خرد

ببستش سخت و سوی مخزنش برد

درافکندش بصندوقی از آهن

بشام اندر، نهفت آن روز روشن

بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد

چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد

ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه

حساب کا رخود گم کرد ناگاه

چو مهر و اشتیاق گوهری دید

ببالید و بسی خود را پسندید

نه تنها بود و میانگاشت تنهاست

نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست

گمان کرد، از غرور و سرگرانی

که بهر اوست رنج پاسبانی

بدان بیمایگی، گردن برافراشت

فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت

ز حرف نرخ و پیغام خریدار

بوزن و قدر خویش، افزود بسیار

بخود گفت این جهان افروزی از ماست

بنام ماست، هر رمزی که اینجاست

نبود ار حکمتی در صحبت من

چه میکردم درین صندوق آهن

جمال و جاه ما، بسیار بودست

عجب رنگی درین رخسار بودست

بهای ما فزون کردند هر روز

عجب رخشنده بود این بخت پیروز

مرا نقاد گردون قیمتی داد

که بستندم چنین با قفل پولاد

بدو الماس گفت، ای یار خودخواه

نه تنهائی، رفیقی هست در راه

چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی

قرین ما شدی، ما را ندیدی

چه نسبت با جواهر، ریسمان را

چه خویشی، ریسمان و آسمان را

نباشد خودپسندی را سرانجام

کسی دیبا نبافد با نخ خام

اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت

نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت

بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت

نه از بهر شما، از بهر ما رفت

تو مشتی پنبه، من پروردهٔ کان

تو چون شب تیره، من صبح درخشان

چو در دامن گرفتی گوهری پاک

ترا بگرفت دست چرخ از خاک

چو بر گیرند این پاکیزه گوهر

گشایند از تو بند و قفل از در

تو پنداری ره و رسم تو نیت

ترا همسایه نیکو بود، ای دوست

از آن معنی، نکردندت فراموش

که داری همچو من، جانی در آغوش

از آن کردند در کنجی نهانت

که بسپردند گنجی شایگانت

چو نقش من فتد زین پرده بیرون

شود کار تو نیز آنگه دگرگون

نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی

نه غیر از ریسمانت، تار پودی

به پیرامون من، دارند شب پاس

تو کرباسی، مرا خوانند الماس

نظر بازی نمود، آن یار دلجوی

ترا برداشت، تا بیند مرا روی

ترا بگشود و ما گشتیم روشن

ترا بر بست و ما ماندیم ایمن

صفای تن، ز نور جان پاک است

چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم

نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم

بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار

تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم

بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم

بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم

عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی

هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم

بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق

ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم

چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم

چو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیم

اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا

ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم

چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید

که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم

هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد

از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم

نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم

نه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیم

چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل

از آن بورطهٔ تاریک جهل، رو کردیم

بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک

چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم

بغیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکرد

هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم

تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم

همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم

سمند توسن افلاک، راهوار نگشت

به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم

ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون

هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم

چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان

بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم

ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ

باشک بیوه ن، حفظ آبرو کردیم

از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید

که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت

که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر

همیشه سر بفلک داشتیم در بستان

کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر

خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی

میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر

حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را

چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر

من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان

مگر نبود در این قریه، هیزم دیگر

بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایهٔ دهر

نه با پدر نفسی زیستم، نه با مادر

عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم

بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر

ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک

ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر

فکند بی سببی در تنور پیرزنم

شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر

ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل

کسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدر

نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین

خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر

مرا بناز بپرورد باغبان روزی

نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر

چنان ز یاد زمان گذشته خرسندم

که تیره‌بختی خود را نیمکنم باور

نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک

ندید شاخی ازین شاخسار کوته‌تر

ندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزی

هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر

چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار

کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر

مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود

چه شد که بی‌گنهم واژگونه گشت اختر

چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم

چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر

چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را

چه کرده‌ایم که ما را کنند خاکستر

بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور

که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر

مگوی، بی‌گنهم سوخت شعلهٔ تقدیر

همین گناه تو را بس، که نیستی بر ور

کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر

به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر

ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم

ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر

به تیغ می‌نتوان گفت، دست و پای مبر

بگرگ می‌نتوان گفت، میش و بره مدر

من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم

هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر

ترا چه عادت زیبا و خصلت نیت

من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر

سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند

پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر

خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش

هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر

بلند گشتن تنها بلندنامی نیست

بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر

بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن

برای تازه نهالان، خسارتست و خطر

چو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زرد

چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر

بکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راه

بسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش در

کسیکه داور کردارهای نیک و بد است

بجز بدی، ندهد بدسرشت را کیفر

بدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشند

تو صورتی و سپهر بلند، صورتگر

اگر ز رمز بلندی و پستی، آگاهی

تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر

اگر ز کار بد نیک خویش، بی‌خبری

دمی در آینهٔ روشن جهان، بنگر

هزار شاخهٔ سرسبز، گشت زرد و خمید

ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر

به روز حادثه، کار آگهان روشن رای

نیفکنند ز هر حملهٔ سپهر، سپر

ز خون فاسد تو، تن مریض بود همی

عجب مدار، رگی را زدند گر نشتر

بهای هر نم ازین یم، هزار خون دل است

نخورده باده کسی، رایگان ازین ساغر

برای معرفتی، جسم گشت همسر جان

برای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه

بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه

ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری

همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه

مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر

تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه

کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ

گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناه

مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک

ترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاه

مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود

نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه

گهر ز کان دل من، برند گوهریان

پلنگ و شیر، بسوی من آورند پناه

نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل

نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه

بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست

در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه

بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند

مخند خیره، بافتادگان هر سر راه

مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن

سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه

قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت

بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه

چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین

خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه

گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست

شنیده‌ای که بلرزد به پیش باد، گیاه

تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر

مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه

خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند

خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه

چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف

شوند جمله سرانجام، صید این روباه

بنای محکمهٔ روزگار، بر ستم است

قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه

چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم

چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه

کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین

که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند

مانیم ما همیشه بتاریک خانه‌ای

من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد

در سعی و رنج ساختن آشیانه‌ای

آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم

از گل بسبزه‌ای و ز بامی بخانه‌ای

خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی

کودک نگفت، جز سخن کودکانه‌ای

آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان

کگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانه‌ای

زین آشیان ایمن خود، یادها کنی

چون سازد از تو، حوادث نشانه‌ای

گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی

گیتی، بر آن سر است که جوید بهانه‌ای

باغ وجود، یکسره دام نوائب است

اقبال، قصه‌ای شد و دولت، فسانه‌ای

پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست

مقدور نیست، خوشدلی جاودانه‌ای

هر قطره‌ای که وقت سحر، بر گلی چکد

بحری بود، که نیستش اصلا کرانه‌ای

بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت

تا کرد سوی گل، نگه عاشقانه‌ای

پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان

منمای فکر و آرزوی جاهلانه‌ای

بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند

غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانه‌ای

ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است

آرامگاه لانه و خواب شبانه‌ای

هر کس که توسنی کند، او را کنند رام

در دست روزگار، بود تازیانه‌ای

بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز

آن را مگر نبود، لگام و دهانه‌ای


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شمع بگریست گه سوز و گداز

کاز چه پروانه ز من بیخبر است

بسوی من نگذشت، آنکه همی

سوی هر برزن و کویش گذر است

بسرش، فکر دو صد سودا بود

عاشق آنست که بی پا و سر است

گفت پروانهٔ پر سوخته‌ای

که ترا چشم، بایوان و در است

من بپای تو فکندم دل و جان

روزم از روز تو، صد ره بتر است

پر خود سوختم و دم نزدم

گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است

کس ندانست که من میسوزم

سوختن، هیچ نگفتن، هنر است

آتش ما ز کجا خواهی دید

تو که بر آتش خویشت نظر است

به شرار تو، چه آب افشاند

آنکه سر تا قدم، اندر شرر است

با تو میسوزم و میگردم خاک

دگر از من، چه امید دگر است

پر پروانه ز یک شعله بسوخت

مهلت شمع ز شب تا سحر است

سوی مرگ، از تو بسی پیشترم

هر نفس، آتش من بیشتر است

خویشتن دیدن و از خود گفتن

صفت مردم کوته نظر است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

پیام داد سگ گله را، شبی گرگی

که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم

مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است

درون تیره و دندان خون فشان دارم

جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست

که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم

من از برای خور و خواب، تن نپروردم

همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم

مرا گران بخریدند، تا بکار آیم

نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم

مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت

چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم

عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست

کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم

گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی

ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم

هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ

هراس کم دلی برهٔ جبان دارم

هزار بار گریزاندمت به دره و کوه

هزارها سخن، از عهد باستان دارم

شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند

من این قلادهٔ سیمین، از آنزمان دارم

رفیق نگردم بحیله و تلبیس

که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم

درستکارم و هرگز نمانده‌ام بیکار

شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم

مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد

دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم

جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز

سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم

دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم

کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم

دکان کید، برو جای دیگری بگشای

فروش نیست در آنجا که من دکان دارم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کاشکی، وقت را شتاب نبود

فصل رحلت در این کتاب نبود

کاش، در بحر بیکران جهان

نام طوفان و انقلاب نبود

مرغکان میپراند این گنجشک

گر که همسایهٔ عقاب نبود

ما ندیدیم و راه کج رفتیم

ور نه در راه، پیچ و تاب نبود

اینکه خواندیم شمع، نور نداشت

اینکه در کوزه بود، آب نبود

هر چه کردیم ماه و سال، حساب

کار ایام را حساب نبود

غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت

طوطی چرخ، جز غراب نبود

ره دل زد زمانه، این ی

همچو یدن ثیاب نبود

چو تهی گشت، پر نشد دیگر

خم هستی، خم شراب نبود

خانهٔ خود، به اهرمن منمای

پرسش دیو را جواب نبود

دورهٔ پیرت، چراست سیاه

مگرت دورهٔ شباب نبود

بس بگشت آسیای دهر، ولیک

هیچ گندم در آسیاب نبود

نکشید آب، دلو ما زین چاه

زانکه در دست ما طناب نبود

گر نمی‌بود تیشهٔ پندار

ملک معمور دل، خراب نبود

زین منه، اسب آز را بر پشت

پای نیکان، درین رکاب نبود

تو، فریب سراب تن خوردی

در بیابان جان سراب نبود

ز اتش جهل، سوخت خرمن ما

گنه برق و آفتاب نبود

سال و مه رفت و ما همی خفتیم

خواب ما مرگ بود، خواب نبود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدستم یکی چوپان نادان

بخفتی وقت گشت گوسفندان

در آن همسایگی، گرگی سیه کار

شدی همواره زان خفتن، خبردار

گرامی وقت را، فرصت شمردی

گهی از گله کشتی، گاه بردی

دراز آن خواب و عمر گله کوتاه

ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه

ز پا افتادی، از زخم و گزندی

زمانی بره‌ای، گه گوسفندی

بغفلت رفت زینسان روزگاری

نشد در کار، تدبیر و شماری

شبان را دیو خواب افکنده در دام

بدام افتند مستان، کام ناکام

ز آغل گله را تا دشت بردی

بچنگ حیلهٔ گرگش سپردی

نه آگه بود از رسم شبانی

نه میدانست شرط پاسبانی

چو عمری گرگ بد دل، گله راند

دگر زان گله، چوپان را چه ماند

چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست

شبان از خواب بی هنگام برخاست

بکردار عسس، کوشید یک چند

فکند آن را، یکروز در بند

چنانش کوفت سخت و سخت بر بست

که پشت و گردن و پهلوش بشکست

بوقت کار، باید کرد تدبیر

چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر

بگفت، ای تیره روز آزمندی

تو گرگ بس شبان و گوسفندی

بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان

نه چوپانی تو، نام تست چوپان

نشاید وقت بیداری غنودن

شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن

شبانی باید، ای مسکین، شبان را

توان شب نخفتن، پاسبان را

نه هر کو گله‌ای راند، شبان است

نه هر کو چشم دارد، پاسبان است

تو، عیب کار خویش از خود نهفتی

بهنگام چرای گله، خفتی

شدی پست، این نه آئین بزرگی است

ندانستی که کار گرگ، گرگی است

تو خفتی، کار از آن گردید دشوار

نشاید کرد با یکدست، ده کار

چرا امروز پشت من شکستی

کجا بود آن زمان این چوبدستی

شبانان نیستند از گرگ، ایمن

تو وارون بخت، ایمن بودی از من

نخسبد هیچ صاحب خانه آرام

چو در نامحکم و کوته بود بام

شبانان، آنقدر پرسند و پویند

که تا گمگشته‌ای را، باز جویند

من از تدبیر و رای خانمانسوز

در آغلها بسی شب کرده‌ام روز

چه غم گر شد مرا هنگام مردن

پس از صد گوسفند و بره خوردن

مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت

به گردنها و شریانها در آویخت

بعمری شد ز خون آشامیم رنگ

بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ

بسی گوساله را پهلو فشردم

بسی بزغاله را از گله بردم

اگر صد سال در زنجیر مانم

نخستین روز آزادی، همانم

شبان فارغ از گرگ بداندیش

بود فرجام، گرگ گلهٔ خویش

کنون دیگر نه وقت انتقام است

که کار گله و چوپان، تمام است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بطرف گلشنی، در نوبهاری

گلی خودرو، دمید از جو کناری

درخشنده، چو اندر درج گوهر

فروزنده، چو بر افلاک اختر

بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار

بجوی و جر، گل خودروست بسیار

تو در هر جا که بنشینی، گیاهی

بهر راهی که روئی، خار راهی

در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند

شما را در شمار ما نیارند

بسوی چون توئی، خوبان نبینند

وگر روزی ببینندت، نچینند

شود گر باغبان، آگاه ازین کار

کند کار ترا ایام، دشوار

شرار کیفرت، دامن بگیرد

وبال هستیت، گردن بگیرد

ز گلشن بر کنندت، خواه ناخواه

کنندت پایمال، اندر گذرگاه

بدین بی رنگی و پستی و زشتی

چرا اندر ردیف ما نشستی

بگفتا نام هر کس در شماری است

مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است

کس کاین نقش بر گل مینگارد

حساب خار و خس را نیز دارد

ترا گر باغبانی بود چالاک

مرا هم باغبانی کرد افلاک

ترا گر کرد استاد آبیاری

مرا هم آب داد ابر بهاری

شما را گر چه رونق بیشتر بود

سوی ما نیز، گردون را نظر بود

چه ترسانی ز آسیب شرارم

چه کردم تا بسوزد روزگارم

چه بودستیم جز خواب و خیالی

که گیرد گردن ما را وبالی

مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست

ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست

بگامی میتوان بنیاد ما کند

بهی میتوان از هم پراکند

جمال هر گلی، در جلوه و پوست

چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست

چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست

که میگوید گل خودرو، نیست

دمیدم تا بدانیدم که هستم

فتادم تا نگوئی خودپرستم

مپنداری که کار دهر، بازیست

مرا این اوفتادن، سرفرازیست

بهر مهدم که خواباندند خفتم

ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم

نشستم، تا رخم شبنم بشوید

نسیم صبحگاهانم ببوید

درین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست

درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست

سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند

که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند

بیاد من، کسی تخمی نیفشاند

کشاورز سپهرم با تو بنشاند

مرا با گل، خیال همسری نیست

هوای نخوت و نام‌آوری نیست

اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست

ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست

ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد

گل خودرو، ز قدر گل نکاهد

گرفتم جلوه و رنگی و تابی

ز بارانی و باد و آفتابی

گلی زیبا شدم در باغ ایام

چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت

مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم

مسوز زاتش هجران، هزار دستان را

بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم

جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز

عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم

ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست

نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم

تو گریه می‌کنی و خنده میکند گار

ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم

مجال بستن عهدی بما نداد سپهر

سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم

مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما

چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم

نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید

برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم

بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش

ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم

دو روزه بود، هوسرانی نظربازان

همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبحدم، صاحبدلی در گلشنی

شد روان بهر نظاره کردنی

دید گلهای سپید و سرخ و زرد

یاسمین و خیری و ریحان و ورد

بر لب جوها، دمیده لاله‌ها

بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها

هر تنی، روشنتر از جانی شده

هر گل سرخی، گلستانی شده

برگ گل، شاداب و شبنم تابناک

هر دو از آلایش پندار، پاک

گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت

فکرت و شوق تماشائی نداشت

نه سوی زیبا رخی میکرد روی

نه گلی، نه غنچه‌ای میکرد بوی

هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت

جمله را میدید، اما میگذشت

در صف گلها، بدید او ناگهان

که گل پژمرده‌ای گشته نهان

دور افتاده ز بزم یارها

خوی کرده با جفای خارها

یکنفس بشکفته، یک دم زیسته

صبحدم، شبنم بر او بگریسته

رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت

زشت گشته، بر نکویان کرده پشت

الغرض، صاحبدل روشن روان

آن گل پژمرده چید و شد روان

جمله خندیدند گلهای دگر

که نبودی عارف و صاحب‌نظر

زین همه زیبائی و جلوه‌گری

یک گل پژمرده با خود میبری

این معما را ندانستیم چیست

وینکه بر ما برتری دادیش کیست

گفت، گل در بوستان بسیار بود

لیک، ما را نکته‌ای در کار بود

ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی

که نچیند کس، گل پژمرده را

کردم این افتاده زان ره جستجوی

که بگردانند از افتاده، روی

زان ببردیم این گل بی آب و رنگ

که زمانه عرصه بر وی تنگ

وقت این گل میرود حالی ز دست

دیگران را تا شبانگه وقت هست

من ببوئیدنش، زان کردم هوس

کاین چنین گل را نبوید هیچ کس

دی شکفت از گلبن و امروز شد

ای عجب، امروزها دیروز شد

عمر، چون اوراق بی شیرازه بود

این گل پژمرده، دیشب تازه بود

چون خریداران، گرفتیمش بدست

زانکه چرخ پیر، بازارش شکست

چونکه گلهای دگر زیباترند

هم نظربازان بر آن بگذرند

خلق را باشد هوای رنگ و بو

کس نپرسد، کان گل پژمرده کو


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بلبلی گفت سحر با گل سرخ

کاینهمه خار بگرد تو چراست

گل خشبوی و نکوئی چو ترا

همنشین بودن با خار خطاست

هر که پیوند تو جوید، خوار است

هر که نزدیک تو آید، رسواست

حاجب قصر تو، هر روز خسی است

بسر کوی تو، هر شب غوغاست

ما تو را سیر ندیدیم دمی

خار دیدیم همی از چپ و راست

عاشقان، در همه جا ننشینند

خلوت انس و وثاق تو کجاست

خار، گاهم سر و گه پای بخسب

همنشین تو، عجب بی سر و پاست

گل سرخی و نپرسی که چرا

خار در مهد تو، در نشو و نماست

گفت، زیبائی گل را مستای

زانکه یکره خوش و یکدم زیباست

آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است

آن صفائی که نماند، چه صفا است

ناگریز است گل از صحبت خار

چمن و باغ، بفرمان قضا است

ما شکفتیم که پژمرده شویم

گل سرخی که دو شب ماند، گیاست

عاقبت، خوارتر از خار شود

این گل تازه که محبوب شماست

رو، گلی جوی که همواره خوش است

باغ تحقیق ازین باغ، جداست

این چنین خواستهٔ بیغش را

ز دکان دگری باید خواست

ما چو رفتیم، گل دیگر هست

ذات حق، بی خلل و بی همتاست

همه را کشتی نسیان، کشتی است

همه را، راه بدریای فناست

چه توان داشت جز این، چشم ز دهر

چه توان کرد، فلک بی‌پرواست

ز ترازوی قضا، شکوه مکن

که ز وزن همه کس، خواهد کاست

ره آن پوی که پیدایش ازوست

لیک با اینهمه، خود ناپیداست

نتوان گفت که خار از چه دمید

خار را نیز درین باغ، بهاست

چرخ، با هر که نشاندت بنشین

هر چه را خواجه روا دید، رواست

بنده، شایستهٔ تنهائی نیست

حق تعالی و تقدس، تنهاست

گهر معدن مقصود، یکی است

وانچه برجاست، شبه یا میناست

خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است

دولتی جوی، که بیچون و چراست

هر گلی، علت و عیبی دارد

گل بی علت و بی عیب، خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان

ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان

خیال پستی و ی، تو را برد همه روز

بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان

گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا

گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان

ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار

ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان

چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ

چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان

برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی

قضا به پیرزن آنرا فروختست گران

بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم

وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان

مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ

سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان

نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع

نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان

گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم

شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان

تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شده‌ای

بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان

بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن

برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان

شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی

بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان

مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون

مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان

مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد

به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان

زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام

نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان

چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی

چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان

شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر

نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان

گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم

برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان

بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم

نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان

برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین

فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان

نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم

بوقت کار، توان کرد این خطا جبران

چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه

نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان

تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال

دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان

گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست

ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان

ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک

چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان

در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد

طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران

شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ

چنین زنند ره خفتگان شب، ان

گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی

بدست راهزنی، گشت رهروی عریان

شغال پیر، بامید خوردن انگور

بجست بر سر دیوار کوته بستان

خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر

زدند تا که در انبار، موشکان جولان

ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی

مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان

پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر

بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان

شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم

ز جای جست که بگریزد و شود پنهان

ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش

که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان

نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند

نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان

نمود آرزوی شهر و در امید فرار

دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران

گذشت گربگی و روزگار شیری شد

ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان

بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ

به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان

بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت

بدین طریق بمیرند مردم نادان

بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم

خیال بیهده بین، باختم درین ره جان

ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار

بنای سست بریزد، چو سخت شد باران

گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم

ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان

بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد

چرا که با نظر پست، برتری نتوان

حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی

نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران

بدان خیال که قصری بنا کنی روزی

به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران

چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو

طبیب عقل ، کند درد آز را درمان

ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن

مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان

بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر

مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان

چگونه رام کنی توسن حوادث را

تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان

منه، گرت بصری هست، پای در آتش

مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل

دید و گفت این چهره جای اشک نیست

گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام

دوش، بر خندیدنم بلبل گریست

من، همی خندم برسم روزگار

کاین چه ناهمواری و ناراستیست

خندهٔ ما را، حکایت روشن است

گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست

لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم

آنکه عمر جاودانی داشت، کیست

من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای

رفتنی هستیم، گر یک یا دویست

درس عبرت خواند از اوراق من

هر که سوی من، بفکرت بنگریست

خرمم، با آنکه خارم همسر است

آشنا شد با حوادث، هر که زیست

نیست گل را، فرصت بیم و امید

زانکه هست امروز و دیگر روز نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست

تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی

رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

عیاری، بفکر دستبرد

گاه ره میزد، گهی ره میسپرد

در کمین رهنوردان مینشست

هم کله میبرد و هم سر میشکست

روز، میگردید از کوئی بکوی

شب، بسوی خانه‌ها میکرد روی

از طمع بودش بدست اندر، کمند

بر همه دیوار و بامش میفکند

قفل از صندوق آهن میگشود

خفته را پیراهن از تن می‌ربود

یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام

جست ناگاه از یکی کوتاه بام

باز در آن راه کج بنهاد پای

رفت با اهریمن ناخوب رای

این چنین رفتن، بچاه افتادن است

سرنگون از پرتگاه افتادن است

اندرین ره، گرگها حیران شدند

شیرها بی ناخن و دندان شدند

نفس یغماگر، چنان یغما کند

که ترا در یک نفس، بی پا کند

هر که شاگرد طمع شد، شد

این چنین مزدور، اینش مزد شد

شد روان از کوچه‌ای، تاریک و تنگ

تا کند با حیله، دستی چند رنگ

دید اندر ره، دری را نیمه‌باز

شد درون و کرد آن در را فراز

شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش

در عجب شد گربه از آهستگیش

خانه‌ای ویرانتر از ویرانه دید

فقر را در خانه، صاحبخانه دید

وصلها را جانشین گشته فراق

بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق

قصه‌ای جز عجز و استیصال نه

نامی از هستی به جز اطلاق نه

در شکسته، حجره و ایوان سیاه

نه چراغ و نه بساط و نه رفاه

پایه و دیوار، از هم ریخته

بام ویران گشته، سقف آویخته

در کناری، رفته درویشی بخواب

شب لحافش سایه و روز آفتاب

بر کشیده فوطه‌ای پاره بسر

هم ز و هم ز خانه بی‌خبر

خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک

روح در تن، لیک از پندار پاک

جسم خاکی بی‌نوا، جان بی‌نیاز

راه دل روشن، در تحقیق باز

خاطرش خالی ز چون و چندها

فارغ از آلایش پیوندها

نه سبوئی و نه آبی در سبو

این چنین کس از چه میترسد، بگو

حرص را در زیر پای افکنده بود

کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود

الغرض، آن چون چیزی نیافت

فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت

پا بدر بنهاد و بر دیوار شد

در فتاد و خفته زان بیدار شد

مشتها بر سر زد و برداشت بانگ

که نماند از هستی من، نیم دانگ

آمد، خانه‌ام تاراج کرد

تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد

مایه را ید و نانم شد فطیر

جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر

هر چه عمری گرد کردم، برد

کارگر من بودم و او مزد برد

هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس

مرده بود امشب عسس، هنگام پاس

ای خدا، بردند فرش و بسترم

موزه از پا، بالش از زیر سرم

لعل و مروارید دامن دامنم

سیم از صندوقهای آهنم

راه من بست، آن سیه کار لیم

راه او بر بند، ای حی قدیم

ای دریغا طاقهٔ کشمیریم

برگ و ساز روزگار پیریم

ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور

که ز من فرسنگها گردید دور

ای دریغا آن کلاه و پوستین

ای دریغا آن کمربند و نگین

سر بگردید از غم و دل شد تباه

ای خدا، با سر دراندازش بچاه

آنچه از من برد، ای حق مجیب

میستان از او به دارو و طبیب

شد زان بوالفضولی خشمگین

بازگشت و فوطه را زد بر زمین

گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود

آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود

تو چه داری غیر ادبار، ای دغل

ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بغل

چند میگوئی ز جاه و مال و گنج

تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج

تر هستی تو از من، ای دنی

رهزن صد ساله را، ره میزنی

بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو

آبرویم بردی، ای بی‌آبرو

ای دروغ و شر و تهمت، دین تو

بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو

فقر میبارد همی زین سقف و بام

نه حلال است اندر اینجا، نه حرام

گردون، پرده بردست از درت

بخت، بنشاندست بر خاکسترت

من چه بردم، زین سرای آه و سوز

تو چه داری، ای گدای تیره‌روز

گفت در ویرانهٔ دهر سپنج

گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج

گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو

ما همین داریم از زشت و نکو

کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود

عالم ما، اندرین یک گوشه بود

هر چه هست، اینست در انبان ما

گوی ازین بهتر نزد چوگان ما

از قباهائی که اینجا دوختند

غیر ازین، چیزی بما نفروختند

داده زین یک فوطه ما را، روزگار

هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار

ساعتی فرش و زمانی بوریاست

شب لحافست و سحرگاهان رداست

گاه گردد ابره و گاه آستر

گه ز بام آویزمش، گاهی ز در

پوستینش میکنم فصل شتا

سفره‌ام این است، هر صبح و مسا

روزها، چون جبه‌اش در بر کنم

شب ز اشکش غرق در گوهر کنم

از برای ما، درین بحر عمیق

غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق

هر گهر خواهی، درین یک معدنست

خرقه و پاتابه و پیراهن است

ثروت من بود این خلقان، از آن

اینهمه بر سر زدم، کردم فغان

در ره ما گمرهان بی‌نوا

هر زمان، ره میزند هوی

گر که نور خویش را افزون کنی

تیرگی را از جهان بیرون کنی

کار دیو نفس، دیگر گون شود

زین بساط روشنی، بیرون شود

گر سیاهی را کنی با خود شریک

هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ

کوش کاندر زیر چرخ نیلگون

نور تو باشد ز هر ظلمت فزون

آز است و ربودن کار اوست

چیره‌دستی، رونق بازار اوست

او نشست آسوده و خفتیم ما

او نهفت اندیشه و گفتیم ما

آخر این طوفان، کروی جان برد

آنچه در کیسه است در دامان برد

آخر، این بیباک کهنه‌کار

از تو آن د، که بیش آید بکار

نفس جان د، نه گاو و گوسفند

جز ببام دل، نیندازد کمند

تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای

روشنی خواه از چراغ عقل و رای

آدمیخوار است، حرص خودپرست

دست او بر بند، تا دستیت هست

گرگ راه است، این سیه دل رهنمای

بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای

هر که با اهریمنان دمساز شد

در همه کردارشان انباز شد

این پلنگ آنگه بیوبارد ترا

که تن خاکی زبون دارد ترا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی

بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست

چو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشت

بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست

خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی

نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست

ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم

هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست

برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند

مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست

هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست

هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست

بغیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی

بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست

ترا بس است همین برتری، که بر در تو

بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست

تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج

غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست

هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیو

هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست

کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد

ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست

نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی

ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست

نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی

بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست

ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا

بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست

طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر

جز آستانهٔ پندار، سجده‌گاهی نیست

قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر

تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست

شهود محکمهٔ پادشاه، دیوانند

ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست

تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه

به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست

تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای

درین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیست

به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق

بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست

در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان

غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست

کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد

بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست

ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است

وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت گرگی با سگی، دور از رمه

که سگان خویشند با گرگان، همه

از چه گشتستیم ما از هم بری

خوی کردستیم با خیره‌سری

از چه معنی، خویشی ما ننگ شد

کار ما تزویر و ریو و رنگ شد

نگذری تو هیچگاه از کوی ما

ننگری جز خشمگین، بر روی ما

اولین فرض است خویشاوند را

که بجوید گمشده پیوند را

هفته‌ها، خون خوردم از زخم گلو

نه عیادت کردی و نه جستجو

ماهها نالیدم از تب، زار زار

هیچ دانستی چه بود آن روزگار

بارها از پیری افتادم ز پا

هیچ از دستم گرفتی، ای فتی

روزها صیاد، ناهارم گذاشت

هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت

این چه رفتار است، ای یار قدیم

تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم

از پی یک بره، از شب تا سحر

بس دوانیدی مرا در جوی و جر

از برای دنبه یک گوسفند

بارها ما را رسانیدی گزند

آفت گرگان شدی در شهر و ده

غیر، صد راه از تو خویشاوند به

گفت، این خویشان وبال گردنند

دشمنان دوست، ما را دشمنند

گر ز خویشان تو خوانم خویش را

کشته باشم هم بز و هم میش را

ما سگ مسکین بازاری نه‌ایم

کاهل از سستی و بیکاری نه‌ایم

ما بکندیم از خیانتکار، پوست

خواه دشمن بود خائن، خواه دوست

با سخن، خود را نمیبایست باخت

خلق را از کارشان باید شناخت

غیر، تا همراه و خیراندیش تست

صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست

خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست

از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست

رو، که این خویشی نمی‌آید بکار

گله از ده رفت، ما را واگذار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گلی، خندید در باغی سحرگاه

که کس را نیست چون من عمر کوتاه

ندادند ایمنی از دستبردم

شکفتم روز و وقت شب فسردم

ندیدندم به جز برگ و گیا، روی

نکردندم به جز صبح و صبا، بوی

در آغوش چمن، یکدم نشستم

زمان دلربائی، دیده بستم

ز چهرم برد گرما، رونق و تاب

نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب

نه صحبت داشتم با آشنائی

نه بلبل در وثاقم زد صلائی

اگر دارای سود و مای بودم

عروس عشق را پیرایه بودم

اگر بر چهره‌ام تابی فزودند

بدین تردستی از دستم ربودند

ز من، فردا دگر نام و نشان نیست

حساب رنگ و بوئی، در میان نیست

کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد

درین سوداگری، چون من زیان کرد

فروزان شبنمی، کرد این سخن گوش

بخندید و ببوسیدش بناگوش

بگفت، ای بی‌خبر، ما رهگذاریم

بر این دیوار، نقشی می‌نگاریم

من آگه بودم از پایان این کار

ترا آگاه کردن بود دشوار

ندانستی که در مهد گلستان

سحر خندید گل، شب گشت پژمان

تو ماندی یک شبی شاداب و خرم

نمیماند به جز یک لحظه شبنم

چه خوش بود ار صفای ژاله میماند

جمال یاسمین و لاله میماند

جهان، یغما گر بس آب و رنگ است

مرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ است

من از افتادن خود، خنده کردم

رخ گلبرگ را تابنده کردم

چو اشک، از چشم گردون افتادم

به رخسار خوش گل، بوسه دادم

به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد

بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد

اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود

خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود

چو بر برگ گلی، یکدم نشستم

ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم

اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست

کسی را، خوبی از من بیشتر نیست

نرنجیدم ز سیر چرخ گردان

درونم پاک بود و روی، رخشان

چو گفتندم بیارام، آرمیدم

چو فرمودند پنهان شو، پریدم

درخشیدم چو نور اندر سیاهی

برفتم با نسیم صبحگاهی

نه خندیدم به بازیهای تقدیر

نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر

اگر چه یک نفس بودیم و مردیم

چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم

بما دادند کالای وجودی

که برداریم ازین سرمایه سودی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبحدم، تازه گلی خودبین گفت

کاز چه خاک سیهم در پهلوست

خاک خندید که منظوری هست

خیره با هم ننشستیم، ای دوست

مقصد این ره ناپیدا را

ز کسی پرس که پیدایش ازوست

همه از دولت خاک سیه است

که چمن خرم و گلشن خوشبوست

همه طفلان دبستان منند

هر گل و سبزه که اندر لب جوست

پوستین بودمت ایام شتا

چو شدی مغز، رها کردی پوست

جز تواضع نبود رسم و رهم

گر چه گار ز من چون مینوست

نکنم پیروی عجب و هوی

زانکه افتادگیم خصلت و خوست

تو، بدلجوئی خود مغروری

نشنیدی که فلک، عربده‌جوست

من اگر تیره و گر ناچیزم

هر چه را خواجه پسندد، نیت

گل بی خاک نخواهد روئید

خاک، هر سوی بود، گل زانسوست

خلقت از بهر تنی تنها نیست

چشم گر چشم شد، ابرو ابروست

همگی خاک شویم آخر کار

همچو آن خاک که در برزن و ت

برگ گل یا بر گلرخساری است

خاک و خشتی که ببرج و باروست

تکیه بر دوستی دهر، مکن

که گهی دوست، دگر گاه عدوست

مشو ایمن که گل صد برگم

که تو صد برگی و گیتی صد روست

گرچه گرد است بدیدن گردو

نه هر آن گرد که دیدی، گردوست

گوی چوگان فلک شد سرما

زانکه چوگان فلک، اینش گوست

همه، ناگاه گلوگیر شوند

همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست

کشتی بحر قضا، تسلیم است

اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست

کوش تا جامهٔ فرصت ندری

درزی دهر، نه آگه ز رفوست

تا تو آبی به تکلف بخوری

نه سبوئی و نه آبی به سبوست

غافل از خویش مشو، یک سر موی

عمر، آویخته از یک سر موست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار

کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار

گار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است

آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار

پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند

در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار

با من ترا چه دعوی مهر است و همسری

ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار

در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت

شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار

گه دست میخراشی و گه جامه میدری

با چون توئی، چگونه توان بود سازگار

پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ

با آنکه باغبان منت بوده آبیار

شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند

ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار

در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک

ما را بسر زنند، عروسان گلعذار

دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی

بی‌موجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار

خندید خار و گفت، تو سختی ندیده‌ای

آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار

ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم

گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار

گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد

بیهوده بود زحمت امید و انتظار

یکروز آرزو و هوس بیشمار بود

دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار

با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست

بس روزها، که با منت افتاده است کار

از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی

آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار

تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت

بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار

هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک

گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار

از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست

نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار

آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد

در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار

بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب

از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار

ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست

در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار

با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن

بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار

این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ

از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار

آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد

پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار

ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر

ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار

آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود

تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار

مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من

با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار

خواری سزای خار و خوشی در خور گل است

از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار

شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست

بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار

آنان کازین کبود قدح، باده میدهند

خودخواه را بسی نگذارند هوشیار

گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است

در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار

گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک

گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار

بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد

ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار

خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند

تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار

روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی

جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار

پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر

گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد

فروزنده خورشید، رنگش ببرد

در آن دم که پژمرد و بیمار گشت

یکی ابر خرد، از سرش میگذشت

چو گل دید آن ابر را رهسپار

برآورد فریاد و شد بی‌قرار

که، ای روح بخشنده، ی درنگ

مرا برد بی آبی از چهر، رنگ

مرا بود دشمن، فروزنده مهر

وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر

همه زیورم را بیکبار برد

بجورم ز دامان گار برد

همان جامه‌ای را که دیروز دوخت

در آتش درافکند امروز و سوخت

چرا رشتهٔ هستیم را گسست

چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست

گسست و ندانست این رشته چیست

بکشت و نپرسید این کشته کیست

جهان بود خوشبوی از بوی من

گلستان، همه روشن از روی من

مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت

فرشته، سحرگاه بوسید و رفت

صبا همچو طفلم در آغوش کرد

ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد

همان بلبل، آن دوستدار عزیز

که بودش بدامان من، خفت و خیز

چو محبوب خود را سیه روز دید

ز گلشن، بیکبارگی پا کشید

مرا بود دیهیم سرخی بسر

ز پیرایهٔ صبح، پاکیزه‌تر

بدینگونه چون تیره شد بخت من

ربودند آرایش تخت من

نمیسوختم گر، ز گرما و رنج

نمیدادم، ای دوست، از دست گنج

مرا روح بخش چمن بود نام

ندیده خوشی، فرصتم شد تمام

گرم پرتو و رنگ، بر جای بود

مرا چهره‌ای بس دلارای بود

چو تاجم عروسان بسر میزدند

چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند

بیکباره از دوستداران من

زمانه تهی کرد این انجمن

ازان راهم، امروز کس دوست نیست

که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست

چو برتافت روی از تو، چرخ دنی

همه دوستیها شود دشمنی

توانا توئی، قطره‌ای جود کن

مرا نیز شاداب و خشنود کن

که تا بار دیگر، جوانی کنم

ز غم وارهم، شادمانی کنم

بدو گفت ابر، ای خداوند ناز

بکن کوته، این داستان دراز

همین لحظه باز آیم از مرغزار

نثارت کنم لؤلؤ شاهوار

گر این یک نفس را شکیبا شوی

دگر باره شاداب و زیبا شوی

دهم گوشوارت ز در خوشاب

روان سازم از هر طرف، جوی آب

بگیرد خوشی، جای پژمردگی

نه اندیشه ماند، نه افسردگی

کنم خاطرت را ز تشویش، پاک

فرو شویم از چهر زیبات خاک

ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است

سیاهیم بهر فروزندگی است

نشاط جوانی ز سر بخشمت

صفا و فروغ دگر بخشمت

شود بلبل آگاه زین داستان

دگر ره، نهد سر بر این آستان

در اقلیم خود، باز شاهی کنی

بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی

بدین گونه چون داد پند و نوید

شد از صفحهٔ بوستان ناپدید

همی تافت بر گل خور تابناک

نشانیدش آخر بدامان خاک

سیه گشت آن چهره از آفتاب

نه شبنم رسید و نه یک قطره آب

چنانش سر و ساق، در هم فشرد

که یکباره بشکست و افتاد و مرد

ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت

بگیتی بخندید و دلتنگ رفت

ره و رسم گردون، دل آزردنست

شکفته شدن، بهر پژمردنست

چو باز آمد آن ابر گوهرفشان

ازان گمشده، جست نام و نشان

شکسته گلی دید بی رنگ و بوی

همه انتظار و همه آرزوی

همی شست رویش، بروشن سرشک

چه دارو دهد مردگان را پزشک

بسی ریخت در کام آن تشنه آب

بسی قصه گفت و نیامد جواب

نخندید زان گریهٔ زار زار

نیاویخت از گوش، آن گوشوار

ننوشید یک قطره زان آب پاک

نگشت آن تن سوخته، تابناک

ز امیدها، جز خیالی نماند

ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند

چو اندر سبوی تو، باقی است آب

بشکرانه، از تشنگان رخ متاب

بزردگان، مومیائی فرست

گه تیرگی، روشنائی فرست

چو رنجور بینی، دوائیش ده

چو بی توشه یابی، نوائیش ده

همیشه تو را توش این راه نیست

برو، تا که تاریک و بیگاه نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی

نظر کرد روزی، بگسترده دامی

بسان ره اهرمن، پیچ پیچی

بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی

همه پیچ و تابش، عیان گیروداری

همه نقش زیباش، روشن ظلامی

بهر دانه‌ای، قصه‌ای از فریبی

بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی

بپهلوش، صیاد ناخوبرویی

بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی

نه عاریش از دامن آلوده کردن

نه‌اش بیم ننگی، نه پروای نامی

زمانی فشردی و گاهی شکستی

گلوی تذروی و بال حمامی

از آن خدعه، آگاه مرغ دانا

بصیاد داد از بلندی سلامی

بپرسید این منظر جانفزا چیست

که دارد شکوه و صفای تمامی

بگفتا، سرائی است آباد و ایمن

فرود آی از بهر گشت و خرامی

خریدار ملک امان شو، چه حاصل

ز سرگشتگیهای عمر حرامی

بخندید، کاین خانه نتوان خریدن

که مشتی نخ است و ندارد دوامی

نماند بغیر از پر و استخوانی

از آن کو نهد سوی این خانه گامی

نبندیم چشم و نیفتیم در چه

نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی

بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون

مرا داده است از بلائی پیام

فریب جهان، پخته کردست ما را

تو، آتش نگه‌دار از بهر خامی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان

کای کودکان خرد، گه کارکردن است

روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را

اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است

بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد

گر آب و دانه‌ایست، بخونابه خوردن است

درمانده نیستید، شما را بقدر خویش

هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است

پنهان، ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای

در قریه گفتگوست، که هنگام خرمن است

فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته‌ایست

گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است

گیتی، دمی که رو بسیاهی نهد، شب است

چشم، آنزمان که خسته شود، گاه خفتن است

بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک

تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است

از چشم طائران شکاری، نهان شوید

گویند با قبیلهٔ ما، باز دشمن است

جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد

یا حرف سر بریدن و یا پوست کندن است

نخجیرگاهها و کانها و تیرهاست

سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است

با طعمه‌ای ز جوی و جری، اکتفا کنید

آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است

هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی

رانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن است

از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف

هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است

از آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سود

هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است

پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است

پنهان هزار چشم بسوراخ و روزن است

زینسان که حمله میکند این گنبد کبود

افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است

هر نقطه را، بدیدهٔ تحقیق بنگرید

صیاد را علامت خونین بدامن است

از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل

کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است

با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است

بال و پر شما، نه برای پریدن است

ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت

پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است

گر به دام حیلهٔ مردم فتاده‌ایم

ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است

تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ

گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است

جائی که آب و دانه و گار و سبزه‌ایست

آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مادر موسی، چو موسی را به نیل

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد

آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری است

شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز

آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند

آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم

ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان بذات حق مده

بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بسپاریش

کی تو از ما دوست‌تر میداریش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست

خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری میرود

از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم

ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست

آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند

عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت

زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب موجی هولناک

رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه

روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند

قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است

ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت

موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد

زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد

تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست

این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز

قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار

گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو

برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برویش خنده کن

نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن

مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است

اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر

را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداریش ده

هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی

ترسها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند

دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت

ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه

چاهها کندند مردم را براه

روشنیها خواستند، اما ز دود

قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس

ها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد

رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار

اسبها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال

توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند

شعلهٔ کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا

تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد

آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی

خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته

وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند

برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای

سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز

خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ

تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم

دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند

ظلم، کی با موسی عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست

هر کجا نوری است، ز انوار خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدستم که اندر معدنی تنگ

سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان

که از تاب که شد، چهرت فروزان

بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی

که دادت آب و رنگ و روشنائی

درین تاریک جا، جز تیرگی نیست

بتاریکی درون، این روشنی چیست

بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست

در این یک قطره، آب زندگیهاست

بمعدن، من بسی امید راندم

تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

مرا آن پستی دیرینه بر جاست

فروغ پاکی، از چهر تو پیداست

بدین روشن دلی، خورشید تابان

چرا با من تباهی کرد زینسان

مرا از تابش هر روزه، بگداخت

ترا آخر، متاع گوهری ساخت

اگر عدل است، کار چرخ گردان

چرا من سنگم و تو لعل رخشان

نه ما را دایهٔ ایام پرورد

چرا با من چنین، با تو چنان کرد

مرا نقصان، تو را افزونی آموخت

ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

ترا، در هر کناری خواستاریست

مرا، سرکوبی از هر رهگذریست

ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست

مرا زین هر دو چیزی نیست در دست

ترا بر افسر شاهان نشانند

مرا هرگز نپرسند و ندانند

بود هر گوهری را با تو پیوند

گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند

من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز

تو زینسان دلفروز و من بدین روز

بنرمی گفت او را گوهر ناب

جوابی خوبتر از در خوشاب

کزان معنی مرا گرم است بازار

که دیدم گرمی خورشید، بسیار

از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ

که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن ره، بخت با من کرد یاری

که در سختی نمودم استواری

به اختر، زنگی شب راز میگفت

سپهر، آن راز با من باز میگفت

ثریا کرد با من تیغ‌بازی

عطارد تا سحر، افسانه‌سازی

زحل، با آنهمه خونخواری و خشم

مرا میدید و خون میریخت از چشم

فلک، بر نیت من خنده میکرد

مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد

سهیلم رنجها میداد پنهان

بفکرم رشکها میبرد کیهان

نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار

بدوش من گرانتر میشدی بار

چنانم میفشردی خاره و سنگ

که خونم موج میزد در دل تنگ

نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن

نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن

بدان درماندگی بودم گرفتار

که باشد نقطه اندر حصن پرگار

گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید

گهی سیلم، بگوش اندر خروشید

زبونیها ز خاک و آب دیدم

ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم

جدی هر شب، بفکر بازئی چند

بمن میکرد چشم اندازئی چند

ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر

کواکب برجها دادند تغییر

دگرگون گشت بس روز و مه و سال

مرا جاوید یکسان بود احوال

اگر چه کار بر من بود دشوار

بخود دشوار می‌نشمردمی کار

نه دیدم ذره‌ای از روشنائی

نه با یک ذره، کردم آشنائی

نه چشمم بود جز با تیرگی رام

نه فرق صبح میدانستم از شام

بسی پاکان شدند آلوده دامن

بسی برزیگران را سوخت خرمن

بسی برگشت، راه و رسم گردون

که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون

چو دیدندم چنان در خط تسلیم

مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم

بگفتندم ز هر رمزی بیانی

نمودندم ز هر نامی نشانی

ببخشیدند چون تابی تمامم

بدخشی لعل بنهادند نامم

مرا در دل، نهفته پرتوی بود

فروزان مهر، آن پرتو بیفزود

کمی در اصل من میبود پاکی

شد آن پاکی، در آخر تابناکی

چو طبعم اقتضای برتری داشت

مرا آن برتری، آخر برافراشت

نه تاب و ارزش من، رایگانی است

سزای رنج قرنی زندگانی است

نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است

که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است

نه هر کوهی، بدامن داشت معدن

نه هر کان نیز دارد لعل روشن

یکی غواص، درجی گران بود

پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود

بگو این نکته با گوهر فروشان

که خون خورد و گهر شد سنگ در کان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آن نشنیدید که یک قطره اشک

صبحدم از چشم یتیمی چکید

برد بسی رنج نشیب و فراز

گاه در افتاد و زمانی دوید

گاه درخشید و گهی تیره ماند

گاه نهان گشت و گهی شد پدید

عاقبت افتاد بدامان خاک

سرخ نگینی بسر راه دید

گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست

گفت مرا با تو چه گفت و شنید

من گهر ناب و تو یک قطره آب

من ز ازل پاک، تو پست و پلید

دوست نگردند فقیر و غنی

یار نباشند شقی و سعید

اشک بخندید که رخ بر متاب

بی سبب، از خلق نباید رمید

داد بهر یک، هنر و پرتوی

آنکه در و گوهر و اشک آفرید

من گهر روشن گنج دلم

فارغم از زحمت قفل و کلید

پرده‌نشین بودم ازین پیشتر

دور جهان، پرده ز کارم کشید

برد مرا باد حوادث نوا

داد تو را، پیک سعادت نوید

من سفر دیده ز دل کرده‌ام

کس نتوانست چنین ره برید

آتش آهیم، چنین آب کرد

آب شنیدید کز آتش جهید

من بنظر قطره، بمعنی یمم

دیده ز موجم نتواند رهید

همنفسم گشت شبی آرزو

همسفرم بود، صباحی امید

تیرگی ملک تنم، رنجه کرد

رنگم از آن روی، بدینسان پرید

تاب من، از تاب تو افزونتر است

گر چه تو سرخی بنظر، من سپید

چهر من از چهرهٔ جان، یافت رنگ

نور من، از روشنی دل رسید

نکته درینجاست، که ما را فروخت

گوهری دهر و شما را خرید

کاش قضایم، چو تو برمیفراشت

کاش سپهرم، چو تو برمیگزید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هرچی بخای در کنار ما بدست میاری،حاجی دانلوووودررر مداد رنگی Mandy گروه برق فنی و حرفه ای و کاردانش آموزش و پرورش اشنویه Andrea خرید و فروش باغ ویلا در شهریار راهنمای جهیزیه تعمیرات دوربین َall